کد مطلب:180069 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

تبعید امام سجاد به شام
تحریكات هشام موجب شد كه عبدالملك تصمیم گرفت تا امام سجاد علیه السلام را از مدینه به شام تبعید كند. در این راستا نظر شما را به دو روایت زیر جلب می كنم:

1- عبدالملك در مورد امام سجاد علیه السلام احساس خطر كرد، برای مأمورین خود در مدینه پیام داد امام سجاد علیه السلام را دستگیر كرده و دست و پایش را با زنجیرهای آهنین ببندند و سواره به سوی شام بفرستند.

آن حضرت را با این وضع نزد عبدالملك آوردند، امام در برابر عبدالملك به طور كامل بی اعتنا به نظر می رسید. سكوت معنی دار و حالت عرفانی و عبادی ویژه ای امام را فراگرفته بود، و همین منظره عبدالملك را به وحشت افكند، با اطرافیان خود در مورد امام



[ صفحه 95]



سجاد علیه السلام به گفتگو و مشاوره پرداخت.

دانشمند معروف آن عصر «زهری» كه در آنجا حضور داشت به عبدالملك گفت: «به گمان من، گزارشاتی كه در مورد علی بن الحسین علیه السلام به تو رسیده، ناصحیح است. آن حضرت به عبادت و راز و نیاز با خدا اشتغال دارد، و به امور دنیا بی توجه است...»

عبدالملك گفتار زهری را پذیرفت، و امام را آزاد كرد و آن حضرت را با احترام به مدینه بازگرداند. [1] .

2- زهری می گوید: در مدینه، امام سجاد علیه السلام را دیدم كه به فرمان عبدالملك، غلی در گردن او انداخته و بندی به پای او نهاده اند و به سوی شام حركت می دهند و گروهی مأمور حركت دادن او هستند، برای اسلام و خداحافظی با امام سجاد علیه السلام، از آنها اجازه ی ملاقات با امام را گرفتم، اجازه دادند، هنگامی كه به محضر آن حضرت رفتم، دیدم پاهایش در بند است، و غل آهنین در دستش، دلم برایش سوخت و گریستم و گفتم: «دوست داشتم كه من به جای تو بودم و تو سالم بودی.»

فرمود: «نگران نباش، اگر بخواهم این رنجها از من برداشته خواهد شد ولی آن را از این جهت كه مرا به یاد عذاب الهی می اندازد دوست دارم.» آنگاه فرمود: ای زهری، این وضع تا مسافت دو منزلی مدینه، بیشتر نخواهد بود.



[ صفحه 96]



زهری می گوید: من با امام خداحافظی كردم، پس از چهار روز دیدم گماشتگان آن حضرت، به مدینه بازگشته اند و در جستجوی امام هستند، ماجرا را از آنها پرسیدم، گفتند: هنگامی كه به دو منزلی مدینه رسیدیم، شب فرا رسید، آن حضرت را در خیمه ای با همان غل و زنجیر جا دادیم، صبح وقتی به آن خیمه رفتیم، جز غل و زنجیر چیزی ندیدیم، هر چه گشتیم دیگر آن حضرت را نیافتیم. پس از این ماجرا نزد عبدالملك رفتم، او گفت: در همان روز كه علی بن الحسین علیه السلام از نظر گماشتگان ناپدید شد، نزد من آمد و گفت: چرا با من چنین می كنی؟ گفتم: نزد من باش. فرمود: دوست ندارم در نزد تو بمانم.

از هیبت او، ترس و لرز مرا فرا گرفت و او رفت. [2] .


[1] الامام زين العابدين (سيد الاهل)، ص 90.

[2] بحار، ج 46، ص 123 - حبيب السير، ج 1، ص 204.